حكايت آن پسر عباس قلي خان كه از راه اختلاس هاي كلان عاقبت به خير شد را در ادامه مطلب بخوانيد.
«داشت عباس قلي خان پسري»
پسر ناخلف و خيره سري
پسري تخس و شرور و بدنام
باعث شرم تمام اقوام
از همان بچه گي اش بد لج بود
طينتش باطل و دستش كج بود
«بس كه بود اين پسره خيره و بد»
جيب بابا-ننه را هم مي زد
خانه را يكسره غارت مي كرد
وقت و بي وقت شرارت مي كرد
نه سر ظهر نه شب منزل بود
دايماً توي خيابان ول بود
هرچه را باب پسندش مي ديد
توي يك چشم زدن مي دزديد
بس كه جرمش بد و سنگين شده بود
قسمتش ناله و نفرين شده بود
تا كه آخر زد و در دام افتاد
تشت رسوايي اش از بام افتاد
چشمش افتاد به مامور پليس
از عرق گشت سراپايش خيس!
چيده شد بال وپرش در زندان
«اي پسر جان من اين قصه بخوان»
بعد يك دوره كارآموزي
پيش داش اكبر و اصغر قوزي
توبه كرد از دله دزدي كردن
گفت:«ديگر دله دزدي قدغن
گر برون آيم از اين خارستان
بنده كاري بكنم كارستان»
با زبان بازي و با حرافي
كلك و حقه و مهمل بافي
دزد ديروزي ما شد خوش نام
صاحب منزلت و پست و مقام
پسر قصه ما شد آن پشت
آدمي محترم و دانه درشت
الغرض آن پسر قند عسل
كارها مي كند آن پشت وپَسَل!
بخت يارش شد و بارش شد بار
نفسي مي كشد اين گوشه كنار
كشتي اش مي برد از هند به رُم
از نخ و قرقره تا بمب اتم
صاحب حرمت روز افزون است
از كرامات خودش ممنون است
شعري از سكار خانم نسيم عرب اميري