دسته
دانلود
ديگر وبلاگهاي نويسنده
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 91157
تعداد نوشته ها : 100
تعداد نظرات : 9
Rss
طراح قالب
GraphistThem265

با اين غمِ سينه سوز بايد خوابيد
يك عمر، شبانه روز بايد خوابيد
تعبير نشد خوابِ تو اي آزادي!
بيدار نشو! هنوز بايد خوابيد

دسته ها : اشعار جالب
1390/8/9 11

السلام عليك يا اباعبدالله (ع)

 

بيا كه آينه ي روزگار ، زنگاري است

بيا كه زخم زبان هاي دوستان كاري است

 

به انتظار نشستن در اين زمانه ي ياس

براي منتظران چاره نيست ناچاري است

 

به ما مخند اگر شعرهاي ساده ي ما

قبول طبع شما نيست كوچه بازاري است

 

چه قاب ها و چه تنديس هاي زريني

گرفته ايم به نامت كه كنج انباري است !

 

نيامدي كه كپرهاي ما كلنگي بود

كنون بيا كه بناهايمان طلاكاري است

 

به اين خوشيم كه يك شب به نامتان شاديم

تمام سال اگر كارمان عزاداري است

 

نه اين كه جمعه فقط صبح زود بيدارند

كه كار منتظرانت هميشه بيداري است

 

به قول خواجه ي ما در هواي طره ي تو

" چه جاي دم زدن نافه هاي تاتاري است "

 

دسته ها : اشعار جالب
1390/7/25 22

 

هزار آينه مبهوت بي شماري تو

هزار باديه مجنون ني سواري تو

 

 

بهار آمده با لاله هاي سينه زنش

پي زيارت باغ بنفشه كاري تو

 

هلا كه جمع نقيضين بوسه و عطشي

نديده ام لب خشكي به آبداري تو

 

چه جاي نغمه در اين روزگار يأس مگر

به روي دست تو پرپر نشد قناري تو ؟

 

هم او كه نامه برايت نوشت , با خنجر

ببين كه آمده از پشت سر به ياري تو

 

دريغ,كاري از اين طبع مرده ساخته نيست

به جز شمردن گلزخم هاي كاري تو

 

به ما مخند كه جاي گريستن بر خويش

نشسته ايم دمادم به سوگواري تو....

دسته ها : اشعار جالب
1390/7/25 22

ما را به يك كلاف به يك نان فروختند

 

ما را فروختند و چه ارزان فروختند

 

اندوه و درد ازاين كه خداناشناس ها

 

ما را چقدر مفت به شيطان فروختند

 

اي يوسف عزيز ! تو را مصريان مرا

 

بازاريان مومن ايران فروختند

 

يك عده خويش را پس پشت كتاب ها

 

يك عده هم كنار خيابان فروختند

 

بازار مرده است ولي مومنين چه خوب

 

هم دين فروختند هم ايمان فروختند

 

بازاريان چرب زبان دغل به ما

 

بوزينه را به قيمت انسان فروختند

 

وارونه شد قواعد دنيا مترسكان

 

جاليز را به مزرعه داران فروختند !

دسته ها : اشعار جالب
1390/7/25 22

ميان خاك سر از آسمان در آورديم

 

چقدر قمري بي آشيان در آورديم

 

وجب وجب تن اين خاك مرده را كنديم

 

چقدر خاطره ي نيمه جان در آورديم

 

چقدر چفيه و پوتين و مهر و انگشتر

 

چقدر آينه و شمعدان در آورديم

 

لبان سوخته ات را شبانه از دل خاك

 

درست موسم خرما پزان در آورديم

 

به زير خاك به خاكستري رضا بوديم

 

عجيب بود كه آتشفشان در آورديم

 

به حيرتيم كه اي خاك پير با بركت

 

چقدر از دل سنگت جوان در آورديم

 

چقدر خيره به دنبال ارغوان گشتيم

 

زخاك تيره ولي استخوان در آورديم

 

شما حماسه سروديد و ما به نام شما

 

فقط ترانه سروديم - نان  در آورديم -

 

براي اين كه بگوييم با شما بوديم

 

چقدر از خودمان داستان در آورديم *

 

به بازي اش نگرفتند و ما چه بازي ها

 

براي اين سر بي خانمان در آورديم

 

و آب هاي جهان تا از آسياب افتاد

 

قلم به دست شديم و زبان در آورديم

 

دسته ها : اشعار جالب
1390/7/25 22
X