ميان خاك سر از آسمان در آورديم
چقدر قمري بي آشيان در آورديم
وجب وجب تن اين خاك مرده را كنديم
چقدر خاطره ي نيمه جان در آورديم
چقدر چفيه و پوتين و مهر و انگشتر
چقدر آينه و شمعدان در آورديم
لبان سوخته ات را شبانه از دل خاك
درست موسم خرما پزان در آورديم
به زير خاك به خاكستري رضا بوديم
عجيب بود كه آتشفشان در آورديم
به حيرتيم كه اي خاك پير با بركت
چقدر از دل سنگت جوان در آورديم
چقدر خيره به دنبال ارغوان گشتيم
زخاك تيره ولي استخوان در آورديم
شما حماسه سروديد و ما به نام شما
فقط ترانه سروديم - نان در آورديم -
براي اين كه بگوييم با شما بوديم
چقدر از خودمان داستان در آورديم *
به بازي اش نگرفتند و ما چه بازي ها
براي اين سر بي خانمان در آورديم
و آب هاي جهان تا از آسياب افتاد
قلم به دست شديم و زبان در آورديم