دسته
دانلود
ديگر وبلاگهاي نويسنده
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 90855
تعداد نوشته ها : 100
تعداد نظرات : 9
Rss
طراح قالب
GraphistThem265

داشتيم از خوشحالي مثل پودر ماشين‌لباسشويي كف مي‌فرموديم كه تلفن دوچرخه سوتيد. تلفن ما فقط همين يك ملودي را بلد است: سوت سوت سوتك سوت سوت سوتك!

جسارتاً، گوشي را داشته باشيد تا اول يك مقدمه عرض كنم خدمتتان. مقدمه اين است كه در تب‌وتاب بازار سكه، ما هم براي اين‌كه از قافله عقب نيفتيم، فكر كرديم مگر ما چلاق تشريف داريم كه نرويم توي كار خريد سكه. چرا فقط سكه‌هاي ۲۵ توماني و ۵۰ توماني تو بساط ما پيدا شود؟ الان ديگر اين‌جور سكه‌ها توي جيب گدايان و بينوايان هم پيدا نمي‌شود. البته اگر برداشت سياسي نشود، داشتيم فكر مي‌فرموديم بالاخره سرنوشت اين اختلاس ۳‌هزار ميلياردتوماني چي شد؟ و اين‌كه اگر خداي ناكرده ما صاحب چند سكه‌ي ناقابل بشويم پايمان به ماجراي اختلاس باز مي‌شود يا نه! بالاخره هركس براي خودش اصولي دارد. گوشي را همين‌طور داشته باشيد تا بقيه‌اش را عرض بفرماييم.

بعدش چي كار كرديم؟ رفتيم طلافروشي و النگوها و گوشواره‌هاي عيال را فروختيم كه سرمايه جور كنيم، وگرنه ما كه از اين پول‌هاي بادآورده نداريم. بعدش چي‌كار كرديم؟ نصفه‌شب رفتيم تو صف سكه. چه صفي؟ تقريباً اندازه‌ي استاديوم صدهزارنفري آزادي آدم پشت در بانك ايستاده و نشسته و خوابيده بود.

آن طفلي‌ها هم مثل ما طلاهاي عيالشان را فروخته بودند كه با آن سكه بخرند. ظهر روز بعد نوبتمان شد و خوشحال و خندان رفتيم پشت باجه. به هر نفر پنج عدد سكه مي‌دادند ولي به ما چهار تا دادند. گفتند همين هم از سرت زياد است. نمي‌دانيم از كجا فهميدند. لابد از آن‌جايي كه پولمان كم بود يا از آن‌جايي كه مي‌دانستند با نيم سوت و نيم‌شوت زندگي و كار مي‌فرماييم. به‌هرحال خدا خيرش بدهد كه پنج تا نداد و چهارتا داد. البته كاش آن چهارتا را هم نمي‌داد. مي‌دانيد چرا؟ به‌خاطر اين‌كه ما فرهنگ سكه‌داري نداريم. به خاطر اين‌كه شاعر مادر مرده در شعري بي‌ربط فرموده:

سكه شد از نان شب واجب‌تر

نان شب از سكه شد غايب‌تر

عاشقان را بگذاريد بخوابند همه

مصلحت نيست كه اين سكه فراموش كنيد

خب برگرديم به همان تلفني كه اول مطلب سوت كشيد و سوتمان را از اشكمان و اشكمان را از مشكمان و مشكمان را از وجود نازنينمان در آورد. نيم‌سوت بود و همشيره‌اش نيم‌شوت. فرموديم: «بنال ببينيم چي مي‌گويي؟»

گفت: «شما كجايي؟ هرچي تلفن مي‌زنم نيستي؟»

فرموديم: «ما كه سرجايمان هستيم. شما كجاييد؟»

گفت: «من و نيم‌شوت اومديم خيابون. كارمون طول كشيد، گفتيم به شما خبر بديم نگران نشيد.»

فرموديم: «نترسيد نگران نمي‌شيم. نيومديد هم نيومديد. خيال مي‌كنيد سكه‌ي‌طلا هستيد كه نگرانتون بشيم؟»

گفت: «خيلي ممنون.»

فرموديم: «حالا از كجا زنگ مي‌زنين؟»

گفت: «تلفن عمومي ديگه. شما كه واسه ما موبايل نمي‌خري. اين تلفن‌ها هم‌همه‌اش خرابه. چهارتا تلفن عوض كرديم تا بالاخره اين يكي وصل شد.»

فرموديم: «مال سكه‌ها هم هست. آخه هركدومشون يه شكل، يه اندازه و يه رنگيه.» تا اين را گفتيم يادمان به سكه‌هاي طلايمان افتاد. از جا پريديم و گفتيم: «سكه‌هاي شما چه جوري بود؟»

گفت: «چيز بود ديگه. رنگش طلايي بود و روش نوشته شده بود ۱۳۹۰و خيلي هم نو بود.»

فرموديم: «از كجا برداشتيش؟»

گفت: «شما كه خواب بودي. گفتيم بيدارتون نكنيم يه‌وقت اخمالو بشين. واسه‌ي همين خودمون با اجازه از توي كيفتون برداشتيم كه بعدش بهتون بگيم. چهارتا بود. مي‌خواستيم باهاش پفك هم بخريم، نشد. تلفن‌ها خراب بود و سكه‌هامون رو خورد.»

فرموديم: «خورد؟» و بعدش نفهميديم غش كرديم يا سكته يا سكسكه. فكر كنيم سكسكه بود. شايدم سكته بود.

 

منبع: همشهري آنلاين


1390/11/4 14
X